خاطرات دانش‌آموز شهید غلامرضا جمالی

دانش‌آموز شهید غلامرضا جمالی ـ «ببين دايي! نمي‌خواد بري جبهه؛ فعلاً درستو بخون! تموم که شد، سربازي مي‌يای تربت، پيش خودم.» توي حياط بودن. غلامرضا به شوخي دايي رو گرفت و پشتِشو رسوند به خاك؛ همون طور كه دست دایی رو، رُو سينَه‌ش ‌فشار می داد، گفت: «ديدين زورم از شما بيشتره؟ شما به خاك … ادامه خواندن خاطرات دانش‌آموز شهید غلامرضا جمالی